می خوانم تو را، اجابت کن مرا
حجم غصهام از همه وجودم بزرگتر بود. هرلحظه فکر میکردم چیزی نمانده است
که از اندوه جمعشده در گلویم، خفه شوم. نمیدانستم چهکسی میتواند بنشیند
و سر صبر به حرفهایم و به قصه پُرغصۀ زندگیام گوش کند؟
حتی دلم هم نمیآمد غصههای تلنبارشده در دلم را برای نزدیکترین کسانم بازگو کنم،
چون حتم داشتم آنها هم، این حجم اندوه را برنمیتابند.
سخت است که عزیزت، بخشی از قلبت در کنارت باشد و تو و تنها تو بدانی که او چند صباحی بیش،
مهمان شما نیست و بهزودی پر خواهد کشید. سخت است
که تو حتی نتوانی این راز را با خودت در خفا بگویی و حداقل خودت را سبک کنی.
به دنبال پناهگاه میگشتم. پناهی که بیهیچ واهمهای بتوانم ساعتها
با او حرف بزنم و گریه کنم تا بلکه اشکهایم کمی از غصههای روی دلم را بشوید.
خوشحالم از آنجایی که من زندگی میکنم تا رسیدن به دامان امن تو،
چند دقیقهای بیشتر فاصله نیست. فقط به مادرم میگویم اگر دیر آمدم نگران نباشید.
بهسوی تو میآیم، یاضامن آهو!
میآیم تا شاید ضمانت کنی و از خداوند بخواهی نظری هم به ما بیفکند.
خودم را به ایوان طلا که میرسانم هنوز حرفهایم را نزدهام، که سبک میشوم.
صداهای زیادی را از دور و نزدیک میشنوم که گریه میکنند
و هریک از آنها، از تو آقا، از تو که پناه دلهای شکستهای، چیزی میخواهند.
راستش خجالت میکشم در کنار اینهمه دلشکسته در جوارت اظهار وجود کنم و بگویم نظری هم به ما کن آقا!
مینشینم روبروی ایوان طلایت. دستهایم را بالا میآورم به نیت خواستن و طلبکردن از تو.
اشک امانم نمیدهد، حتی نمیتوانم حرف بزنم؛ آنقدرکه این بغض سنگین است.
گریه میکنم و ضجه میزنم؛ آنقدر که آن احساس خفگی از گلویم دور میشود.
سبک میشوم.
شب از نیمه گذشته است و من هنوز نشستهام بر روبروی ایوانت و دارم با تو حرف میزنم؛
با تو که صبورترین و بزرگترین پناه غصههای همه ما هستی.
*مـحــشـــر یـــادت نـــره امـــام رضــــا علیه السلام*